{سناریو شماره 3}
چرا من....
پارت
(سلاممممممممممم خبببببب بریم سراغ پارت ریدمان شدمونننننننننننننننننن همش میخوام پارت بدم به شیوه ی ناجوری وقت نمیکنم..با وجود اینکه فردا و امروز و اخر هفته ازاد بودم... خب به هر حال بریم سراغ پارت....)
*پایش به تله ی شکارچی افتاد اما ناگهان دستی او را کشید و باعث شد داخل تله نیوفتداما وقتی نگاهی به روبرو کرد کاتسوکی را دید که مچ دست راستش را گرفته بود و یک نفر دیگر دست چپش را...اما او که بود؟ موهای مشکی و چشمای مشکی......لحظه ای کاتسوکی و ان پسر نگاه هایشان بهم گره خورد....ایزوکو از دیدن کاتسوکی میشه گفت خوشحال بود*
ایزوکو : اممم...نمیخواین دستم رو ول کنید؟
ناشناس: اها ببخشید
ایزوکو: اوه نه اشکالی نداره مرسی که نجاتم دادی
ناشناس: خب به هر حال-
*همانطور که مکالمه ی بخشش و تشکر و این مزخرفات ادامه داشت کاتسوکی احساس نادیده گرفته شدن میکرد و ادعا داشت که فقط او ایزوکو را نجات داده بود*
کاتسوکی: اوی دست و پا چلفتی!
ایزوکو: بله؟
کاتسوکی: اینجا چیکار میکنی؟! هم!
ایزوکو: خب چیزه- خب اممم من خب اومدم یکم هوا بخورم.. اره هوا بخورم
*کاتسوکی ابرویی بالا انداخت...منتظر تشکر از ایزوکو بود*
(محتوای فیلم ترکی)
ایزوکو: کیریشیما کجاست؟ *کنجکاو وکمی حسود*
کاتسوکی: به تو چه؟!! *لجبازانه*
ایزوکو: به من ربط داره!
کاتسوکی : دقیقا به چیه تو ربط داره جوجه؟!
ایزوکو: خب چون- چون چون اون دوستمه
( معرفی میکنم...ایزوکو سلطان بهانه جور کردن)
کاتسوکی: عه واقعا ؟!! هر هر هر هر باور کردم
ایزوکو: بهم.بگو.کجاست؟!!
کاتسوکی: به.تو.ربطی.نداره بچه!
ایزوکو: اصلا این یارو کیه؟
کتسوکی: فهمیدی به منم بگو
ناشناس : ها؟! من رو نمیشناسین؟!
پایان پارت
ببخشید کم بود فردا پارت میدم ساعت 1 شبه من دارم مینویسممم مغزم هم نمیکشه به هر حال تا پارت بعدی خدافظ
پارت
(سلاممممممممممم خبببببب بریم سراغ پارت ریدمان شدمونننننننننننننننننن همش میخوام پارت بدم به شیوه ی ناجوری وقت نمیکنم..با وجود اینکه فردا و امروز و اخر هفته ازاد بودم... خب به هر حال بریم سراغ پارت....)
*پایش به تله ی شکارچی افتاد اما ناگهان دستی او را کشید و باعث شد داخل تله نیوفتداما وقتی نگاهی به روبرو کرد کاتسوکی را دید که مچ دست راستش را گرفته بود و یک نفر دیگر دست چپش را...اما او که بود؟ موهای مشکی و چشمای مشکی......لحظه ای کاتسوکی و ان پسر نگاه هایشان بهم گره خورد....ایزوکو از دیدن کاتسوکی میشه گفت خوشحال بود*
ایزوکو : اممم...نمیخواین دستم رو ول کنید؟
ناشناس: اها ببخشید
ایزوکو: اوه نه اشکالی نداره مرسی که نجاتم دادی
ناشناس: خب به هر حال-
*همانطور که مکالمه ی بخشش و تشکر و این مزخرفات ادامه داشت کاتسوکی احساس نادیده گرفته شدن میکرد و ادعا داشت که فقط او ایزوکو را نجات داده بود*
کاتسوکی: اوی دست و پا چلفتی!
ایزوکو: بله؟
کاتسوکی: اینجا چیکار میکنی؟! هم!
ایزوکو: خب چیزه- خب اممم من خب اومدم یکم هوا بخورم.. اره هوا بخورم
*کاتسوکی ابرویی بالا انداخت...منتظر تشکر از ایزوکو بود*
(محتوای فیلم ترکی)
ایزوکو: کیریشیما کجاست؟ *کنجکاو وکمی حسود*
کاتسوکی: به تو چه؟!! *لجبازانه*
ایزوکو: به من ربط داره!
کاتسوکی : دقیقا به چیه تو ربط داره جوجه؟!
ایزوکو: خب چون- چون چون اون دوستمه
( معرفی میکنم...ایزوکو سلطان بهانه جور کردن)
کاتسوکی: عه واقعا ؟!! هر هر هر هر باور کردم
ایزوکو: بهم.بگو.کجاست؟!!
کاتسوکی: به.تو.ربطی.نداره بچه!
ایزوکو: اصلا این یارو کیه؟
کتسوکی: فهمیدی به منم بگو
ناشناس : ها؟! من رو نمیشناسین؟!
پایان پارت
ببخشید کم بود فردا پارت میدم ساعت 1 شبه من دارم مینویسممم مغزم هم نمیکشه به هر حال تا پارت بعدی خدافظ
- ۴.۸k
- ۱۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط